مرتضی را همین ورا دیدم
پشت یک بنز مشکی زیبا
در ترافیک و دود وحشتناک
شاد و شنگول و رو به راه اما
تا مرا دید بی تعارف گفت
که کجا می روی بپر بالا
دعوتش را به جان پذیرفتم...
رفتم و پیش او گرفتم جا
ساعتی از گذشته ها گفتیم
بعد از احوالپرسی و این ها
صحبت کار و پول پیش آمد
ناله سر داده ، گفتم ای آقا
زندگی نیست این که ما داریم
رفته تا عرش قیمت کالا
مرتضی گفت وضع من بد نیست
چون که هستم دوشغله حالا
صبح ، پیش پدر زنم هستم
دارد او شرکتی در آفریقا ( جردن )
با حقوقش خریده ام ماشین
همچنین باغ و خانه و ویلا
عصرها هم معلمم ای دوست
می دهم درس ، ورزش و املاء
می دهم با حقوق آن هر برج
پول گاز و موبایل و برقم را